داستان:دختر پالاندوز
پیشنهاد میشود مطالعه کنید
پادشاهى بود، دخترى زیبا داشت. پادشاه به دخترش خیلى علاقهمند بود، براى همین همیشه سعى مىکرد او را راضى و خشنود نگه دارد. روزى دختر از پدرش خواست تا در کنار قصر چهل دزد یک قصر برایش بسازد. پادشاه گفت: چهل دزد آدمهاى خطرناکى هستند ممکن است به تو آسیبى برسانند. دختر گفت: من نقشهاى دارم که آنها نتوانند مرا بشناسند. به دستور پادشاه قصرى کنار قصر چهل دزد ساختند. وقتى کار ساختن قصر تمام شد، دختر پادشاه به پدرش گفت:
جهت خواندن باقی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
دستور بدهید نقاشان از صورت من چند تصویر بکشند و این تصویرها را بدهید در همه جاى مملکت بگردانند، و از میان دختران اعیان و اشراف هر دخترى شبیه من بود به اینجا بیاورند. وقتى تعداد دختران به چهل نفر رسید با آنها به قصر مىروم و در میان چهل و یک دختر شبیه هم چهل دزد نمىتوانند مرا بشناسند.
پادشاه نقشهٔ دخترش را پسندید و آن کرد که دختر گفته بود. مأمورها تصویر بهدست گشتند و گشتند و توانستند سى و نه نفر از دختران اعیان و اشراف که همقد و همشکل دختر پادشاه بودند حاضر کنند. اما هر چه جستجو کردند نفر چهلم را نتوانستند پیدا کنند. دختر پادشاه به آنها گفت: اگر نفر چهلم از میان اعیان و اشراف هم نبود مهم نیست فقط شبیه من باشد کافى است. فراشان راه افتادند میان کوچه و بازار تا اینکه یکى از آنها چشمش افتاد به یک دکان پالاندوز و دخترى در آنجا دید که با تصویر شاهزاده خانم مو نمىزد. دختر آنقدر قشنگ بود که آدم دلش مىخواست نخورد و ننوشد، فقط بنشیند و جمال و خط و خال او را تماشا کند. وقتى فراش داستان را براى دختر پالاندوز تعریف کرد. دختر گفت: من حرفى ندارم. اما پدرم باید رضایت بدهد. وقتى پالاندوز به دکان آمد دختر ماجرا را برایش تعریف کرد. پالاندوز هم رضایت داد و دختر بههمراه فراش به قصر پادشاه رفت.
روزى که دخترها مىخواستند به قصر دختر پادشاه بروند، شاهزاده خانم به آنها گفت: در کنار قصر ما، چهل دزد زندگى مىکنن که بسیار بىرحم هستند. هیچکدام از شما حق ندارید بدون اجازهٔ من پایتان را از قصر بیرون بگذارید. دخترها وارد قصر شدند و روز و روزگار را به خوشى و شادمانى مىگذراندند. مدتى گذشت. دختر پالاندوز که خیلى کنجکاو بود، رفته بود تو فکر که: هر طور شده باید سر از کار این دزدها دربیاورم. مگر آنها چه جور آدمهائى هستند که شاهزاده خانم این همه از آنها مىترسد؟ یک روز صبح زود دختر پالاندوز از خواب بیدار شد، لباسش را پوشید کلید در قصر را برداشت و آهسته جورى که دخترهاى دیگر را بیدار نکند، به بالاى بام قصر رفت و از آنجا مشغول تماشاى قصر چهل دزد شد.
قصر آنقدر مجلل و زیبا بود که قصر دختر پادشاه در برابر آن جلوهاى نداشت. دختر پالاندوز وقتى مىخواست برگردد چشمش افتاد به پیرمردى که داشت از چاه قصر چهل دزد آب مىکشید. گفت: سلام عموجان! اجازده مىدهى بیایم به حیاطتان؟ پیرمرد نگاه کرد دید دخترى مثل پنجه آفتاب لب بام نشسته. گفت: البته، بفرمائید. بعد رفت و نردبان آورد. دختر از نردبان پائین آمد، وارد حیاط قصر شد و از پیرمرد پرسید: اینجا خانه کیست؟ پیرمرد گفت: اینجا قصر چهل دزد است. چهل تا دزد با رئیسشان چهل دزدباشى اینجا زندگى مىکنند. دختر پالاندوز پیرمرد را به حرف کشید و دانست که دزدها آفتاب نزده بیرون مىروند و قافلهها و کاروانها را غارت مىکنند و شبها با اموال دزدى به قصر برمىگردند. از هیچکس هم نمىترسند.
پیرمرد هم نوکر آنهاست و برایشان خوراک درست مىکند. دختر اتاقهاى قصر را دید. هر اتاقى مخصوص یک چیز بود. یک اتاق مخصوص طلا و نقره، یکى مخصوص جواهرات، یکى مخصوص پارچههاى گرانقیمت. پیرمرد از دختر پرسید: نگفتى تو کى هستی! دختر گفت: بعداً برایتان مىگویم. پیرمرد رفت که از چاه آب بکشد. چند سطلى آب بیرون کشید. دختر پالاندوز گفت: شما خسته شدی، اجازه بدهید من کمکتان کنم. بعد سطل را گرفت و به چاه انداخت. موقعى که مىخواست سطل را بالا بکد، طناب را ول کرد، سطل توى چاه افتاد و از طناب جدا شد. گفت: اااى وااااى! سطل توى چاه افتاد، اجازه بدهید بروم و آنرا بیاورم.
پیرمرد گفت: نه، کار تو نیست. طناب را به کمر من ببند. خودم مىروم و سطل را مىآورم. دختر پالاندوز طناب را دور کمر پیرمرد بست. پیرمرد وارد چاه شد وقتى به ته چاه رسید، دختر پالاندوز طناب را انداخت توى چاه. خودش هم رفت یک سینى برداشت و آنرا از طلا و نقره و جواهر و پارچه پر کرد و به قصر خودشان برگشت. دخترها هنوز از خواب بیدار نشده بودند. وقتى دختر پادشاه از خواب بلند شد. دختر پالاندوز سینى را پیش او برد و گفت: اینها هدیههائى است که عمویم برایم فرستاده. دختر پادشاه تعجب کرد و پیش خود گفت: دختر پالاندوزباشى و برایش طلا و جواهر بفرستند؟! غروب که شد دختر پالاندوز رفت روى بام قصر تا سر و گوشى آب بدهد. دید دزدها آمدهاند و دربهدر دنبال پیرمرد مىگردند. عاقبت او را توى چاه پیدا کردند و بالا کشیدنش. پیرمرد حقیقت را به آنها نگفت.
صبح روز بعد، وقتى دخترها هنوز خواب بودند، دختر پالاندوز کلید در قصر را برداشت و به پشتبام رفت. دید پیرمرد مشغول جارو زدن حیاط است. گفت: سلام عموجان! دیروز صدائى شنیدم، ترسیدم چهل دزد باشند این بود که شما را ته چاه ول کردم و رفتم. روم سیاه! پیرمرد گفت: من که طوریم نشده! دختر گفت: اجازه مىدهى بیایم پائین؟ پیرمرد گفت: البته دخترم. بعد هم نردبان گذاشت و دختر پائین آمد و بههمراه پیرمرد مشغول تماشاى اتاقهاى قصر شدند. به اتاق مخصوص چهارمیخ رسیدند. دختر گفت: این دیگر چیست؟ پیرمرد گفت: چهارمیخ است. چهل دزدباشى اربابها و ثروتمندان دستگیر شده را به اینجا مىآورد، و دست و پایشان را به چهارمیخ مىبندد تا جاى پولهایشان را بگویند.
براى اینکه طرز کار آنرا به دختر نشان بدهد خودش رفت روى چهار میخ. دختر هم دست و پاى او را با طناب بست و محکم کرد. بعد یک سینى از چیزهاى قیمتى برداشت و به قصر شاهزاده خانم برگشت. وقتى دخترها بیدار شدند. دختر پالاندوز سینى را به دختر پادشاه نشان داد و گفت که عمهاش هدیه فرستاده. عصر آن روز باز دختر پالاندوز رفت و سر و گوشى آب بدهد. از سوراخ قصر چهل دزد صدایشان را شنید که پیرمرد را روى چهارمیخ پیدا کرده بودند. پیرمرد باز هم ماجرا را به دزدها نگفت و دختر پالاندوز با خیال راحت به قصر برگشت.
صبح روز بعد، باز دختر خود را به بام رساند و با زبانبازى پیرمرد را راضى کرد که او را به قصر راه بدهد. پیرمرد نردبان گذاشت و دختر پا به حیاط قصر گذاشت. پیرمرد گفت: تا نگوئى کى هستی، تو را به گردش نمىبرم. دختر گفت: من و سى و نه دختر دیگر همراه با شاهزاده خانم در همسایگى شما زندگى مىکنیم. اما این را نباید به کسى بگوئی. بعد اتاقها را گشتند تا به اتاق سیاهچال رسیدند. دختر خواست داخل شود، پیرمرد گفت: خطرناک است بگذار اول من بروم بعد تو بیا. تا پیرمرد پایش را گذاشت تو سیاهچال. دختر در را به رویش بست. بعد هم مثل روزهاى دیگر سینى پر از غنایم را برداشت و به قصر برد.
ekhtiar.blog.ir
غروب، دختر پالاندوز رفت روى بام سر و گوشى آب بدهد. دید دزدها گشتهاند و پیرمرد را توى اتاق سیاهچال پیدا کردهاند. رئیس دزدها خیلى عصبانى بود، خلاصه آنقدر پیرمرد را توى فشار گذاشت تا پیرمرد مجبور شد، ماجراى آمدن دختر پالاندوز و همسایگى چهل دختر و شاهزاده خام را براى آنها بگوید. رئیس دزدها کمى فکر کرد و گفت: که اینطور! پس ما با همدیگر همسایه هستیم. فردا صبح مىروى و آنها را براى شام دعوت مىکنی. دختر پالاندوز تا این حرف را شنید رنگ از رویش پرید. فورى به قصر برگشت و رفت پیش شاهزاده خانم: من رفته بودم روى بام هواخورى که صداى چهل دزد را شنیدم. آنها مىخواهند فردا شب ما را به شام دعوت کنند.
شاهزاده خانم ناراحت شد و گفت: آنها از راه ما آگاه شدهاند، حالا چکار کنیم؟ دختر پالاندوز گفت: شما ناراحت نباشید، کارها را بگذارید بهعهدهٔ من. براى فردا شب هم امر کنید چهل و یک چمدان کوچک و چهل و یک کبوتر برایمان فراهم کنند. شب که شد چهل و یک دختر، روبند زده و چمدان بهدست وارد قصر چهل دزد شده و سلام کردند. شام مفصلى براى آنها تدارک دیده بودند. وقتى دخترها شام خوردند. دختر پالاندوز گفت: شاهزاده خانم و بقیه خانمها عادت دارند بعد از شام حمام کنند. دزدباشى دستور داد حمام را آماده کنند. حمام که آماده شد. دخترها وارد حمام شدند. دختر پادشاه شروع کرد به درآوردن لباسهایش. دختر پالاندوز گفت: شاهزاده خانم چهکار مىکنید. زود لباسهایتان را بپوشید. بعد به دخترها گفت که در چمدانها را باز کنند و کبوتران را بیرون بیاورند و به آرامى از در پشتى قصر خارج شدند و به قصر خودشان رفتند.
دزدها هرچه منتظر شدند دیدند دخترها بیرون نمىآیند. اما صداى شلاپ و شلوپ از توى حمام شنیده مىشود. در را باز کردند، دیدند دخترى در کار نیست، کبوترها دور خزینه پرواز مىکنند. رئیس دزدها گفت: پدرى از دختر پالاندوز دربیاورم که دیگر هوس رنگ کردن ما به سرش نیفتد. شاهزاده خانم در قصر دید که سینهریزش را جا گذاشته، ناراحت شد و به دختر پالاندوز گفت: پدرم هر ماه در رؤیت هلال به این سینهریز نگاه مىکند. باید هر طور شده آنرا براى من پس بیاوری. در غیر اینصورت به او مىگویم که تو ما را به قصر چهل دزد بردهای.
صبح روز بعد دختر پالاندوز مثل روزهاى دیگر خود را به حیاط قصر چهل دزد رساند و از پیرمرد خواست که سینهریز شاهزاده خانم را پس بدهد. پیرمرد گفت: سینهریز پیش دزدباشى است. دختر گفت: اگر سینهریز را برایم بیاورى من هم کلید قصر را به شما مىدهم. پیرمرد گفت: چطوری؟ دختر گفت: امشب شما لباس زنانه به تن کن و به در قصر بیا. من به شاهزاده مىگویم که عمه من هستی. سیهریز را هم با خودت بیاور من هم کلید در قصر را به شما مىدهم. پیرمرد قبول کرد. شب که شد دزدها آمدند و پیرمرد ماجرا را برایشان تعریف کرد. بعد هم لباس زنانه به تن کرد، سینهریز را گرفت و به در قصر شاهزاده خانم رفت. سینهریز را به دختر پالاندوز داد. دختر گفت: امشب من کلید را مىگذارم زیر متکاى شما. بعد با صداى بلند گفت: عمه جان بیا تا موهایت را شانه بزنم. دید دخال بزرگى روى سر پیرمرد است آن را برید. پیرمرد از حال رفت. دختر او را برد و در اتاق مخصوص مهمان خواباند. خال او را هم در دستمالى پیچید و زیر متکایش گذاشت.
نیمههاى شب پیرمرد بههوش آمد، دست کرد زیر متکایش و دستمال را بیرون کشید، گمان کرد کلید است. آنرا برداشت و به قصر چهل دزد برگشت. دزدباشى وقتى دستمال پیرمرد را باز کرد دید خال است خیلى عصبانى شد، کتک مفصلى به پیرمرد زد و گفت: باید هر طور شده وارد قصرشان بشویم. پیرمرد گفت: من نقشهاى دارم، دستور بدهید چهل تا صندوق درست کنند. دزدها را یکىیکى توى صندوقها مخفى کنید. بعد آنها را بار شتر کنیم و بهعنوان اینکه مالالتجاره آورهایم وارد قصر دخترها بشویم. شب که شد صندوقها را یکىیکى باز کرده و همگى به آنها حمله کنیم. رئیس دزدها نقشه پیرمرد را پسندید. و با این کلک وارد قصر شاهزاده خانم شدند. غافل از اینکه دختر پالاندوز همهٔ حرفهاى آنها را از روى پشتبام شنیده است.
ekhtiar.blog.ir
دختر پالاندوز به شاهزاده خانم ماجرا را گفت و خواست که دستور دهد چهل دیگ آب جوش آماده کنند. وقتى پیرمرد و رئیس دزدها به اتاق مخصوص مهمان رفتند. دخترها آبجوشها را ریختند توى صندوقها. نصفشب رئیس دزدها و پیرمرد رفتند سراغ صندوقها، تا بازشان کنند و دزدها را بیرون بیاروند.اما وقتى در صندوقها را باز کردند. دیدند همه خفه شدهاند. رئیس دزدها به پیرمرد گفت: مىدانم که این بلا را دختر پالاندوز به سرمان آورده. بعد صندوقها را بار شتر کردند و بىسر و صدا از قصر شاهزاده بیرون رفتند. رئیس دزدها که خیلى عصبانى بود به پیرمرد گفت: هر جور شده باید این دختر پالاندوز را براى من خواستگارى کنی.
پیرمرد صبح روز بعد به قصر رفت و دختر پالاندوز را از شاهزاه خانم خواستگارى کرد. شاهزاده مخالفت کرد. اما دختر پالاندوز گفت: شما موافقت کنید من مىدانم با او چه کنم. پیرمرد خوشحال و خندان به قصر چهل دزد برگشت و به رئیس خبر داد. بعد از رفتن پیرمرد، شاهزاده خانم به دختر پالاندوز گفت: چرا با خواستگارى او موافقت کردی؟ او آدم شرور و خطرناکى است. دختر پالاندوز گفت: من از او خوشم مىآید. او مرد شجاع و دلیرى است او هم به من علاقهمند خواهد شد. من او را اصلاح مىکنم فقط دستور بدهید یک مجسمه شبیه من بسازند. یک مشک شیره و یک صندوق هم براى من بیاورند. شاهزاده خانم دستور داد هر چه را که دختر پالاندوز لازم دارد برایش آماده کنند.
چند روز بعد عروسى مفصلى بهراه انداختند. شب عروسى دختر پالاندوز مجسمه را حسابى آرایش کرد و یک تور به صورتش و چادرى هم به سرش انداخت و مشک را در شکم مجسمه جا داد. بعد نخى از گردن مجسمه به داخل صندوق کشید و خودش هم توى صندوق پنهان شد. رئیس دزدها منتظر بود که در فرصت مناسب انتقام خود را از دختر پالاندوز بگیرد. وقتى بزن و بکوب عروسى تمام شد، وارد حجله شد و عروس خانم را دید که روى صندلى نشسته و سرش را پائین انداخته است. رئیس دزدها گفت: بالاخره بههم رسیدیم. تو مرا خانه خراب کردی. بعد شمشیرش را کشید و در شکم مجسمه فرو کرد، مشک سوراخ شد و شیره جارى شد.
رئیس دزدها گفت: با این بلاهائى که تو سر من آوردهاى باید خونت را بخورم. دستش را پر از شیره کرد و نوشید. دید خیلى شیرین است. فریاد زد: واى خدایا! دخترى که خونش این همه شیرین باشد، ببین خودش چقدر شیرین بوده؟ من چه حماقتى کردم که او را کشتم. دیگر این زندگى به چه درد مىخورد؟ رئیس دزدها از ناراحتى مىخواست شمشیرش را در قلب خود فرو کند دختر پالاندوز از صندوق بیرون آمد و گفت: خودت را نکش، من زنده هستم. رئیس دزدها به عقل و هوش دختر آفرین گفت.
فردارى آن روز رئیس دزدها گفت: پیرمرد که مریض است. حالا من با این چهل تا جنازه چهکار کنم؟ دختر پالاندوز گفت: تو فقط چهل تا کفن بیاور و این چهل دزد را کفنپوش کن بقیهاش با من. رئیس دزدها ترتیب کارها را داد و براى انجام کارى از خانه بیرون رفت. دختر پالاندوز یکى از جسدها را آورد و گذاشت دم در و شروع کرد به گریه کرد و نوحهسرائی. درویشى از کوچه مىگذشت و او را دید گفت: براى چه گریه مىکنی؟ دختر پالاندوز گفت: از دار دنیا فقط یک شوهر داشتم او هم از دستم رفت حالا کسى را ندارم او را ببرد و دفن کند. قرار شد درویش در مقابل دستمزد جسد را ببرد و دفن کند.
دختر به او گفت: اینرا هم بدان که شوهرم مرا خیلى دوست داشت، اگر او را دفن کنى باز به اینجا برمىگردد. درویش مرده را بهدوش گرفت و به طرف قبرستان رفت. آنجا یک قبر خالى پیدا کرد و مرده را توى آن انداخت و خاک ریخت رویش. بعد برگشت پیش زن تا دستمزدش را بگیرد. در این مدت هم دختر پالاندوز مرده دومى را آورد گذاشت جلو در. درویش به خانه رسید دید مرده آنجا است. باز آنرا بغل زد و برد توى قبر گودترى دفن کرد، سنگى هم رویش گذاشت و برگشت. دختر پالاندوز مردهٔ سوم را جلوى در گذاشته بود. درویش به خانهٔ پالاندوز که رسید، دید عجب! باز مرده برگشته! او را بغل زد و برد.
خلاصه سى و نه بار درویش به گمان اینکه مرده برمىگردد سى و نه جسد را دفن کرد. بار چهلم مرده را برد انداخت زیر سنگ آسیاب. پیرمردی، بیرون زیر ناودان آسیاب حمام مىکرد، یک مرتبه دید دستى از ناودان آویزان شد، ترسید بعد یک پا هم از آن بیرون آمد، خیلى ترسید. وقتى دید یک کله هم در ناودان پیدا شد، لخت و عور از آب بیرون پرید و بنا کرد به دویدن. درویش که بالاى آسیاب ایستاده بود، دید مردى لخت و عور مىدود، خیال کرد همان مرده است که دارد برمىگردد، دنبالش گذاشت. تا اینکه پیرمرد در جنگلى ناپدید شد. درویش به خانهٔ پالاندوز برگشت دستمزدش را گرفت و رفت دنبال کار خودش. شب که رئیس دزدها آمد دید جنازهاى در کار نیست به دختر پالاندوز بیشتر علاقمند شد و از آن به بعد سالهای سال خوش و خرم زندگى کردند.
اختیار
ekhtiar.blog.ir
پادشاهى بود، دخترى زیبا داشت. پادشاه به دخترش خیلى علاقهمند بود، براى همین همیشه سعى مىکرد او را راضى و خشنود نگه دارد. روزى دختر از پدرش خواست تا در کنار قصر چهل دزد یک قصر برایش بسازد. پادشاه گفت: چهل دزد آدمهاى خطرناکى هستند ممکن است به تو آسیبى برسانند. دختر گفت: من نقشهاى دارم که آنها نتوانند مرا بشناسند. به دستور پادشاه قصرى کنار قصر چهل دزد ساختند. وقتى کار ساختن قصر تمام شد، دختر پادشاه به پدرش گفت:
جهت خواندن باقی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
دستور بدهید نقاشان از صورت من چند تصویر بکشند و این تصویرها را بدهید در همه جاى مملکت بگردانند، و از میان دختران اعیان و اشراف هر دخترى شبیه من بود به اینجا بیاورند. وقتى تعداد دختران به چهل نفر رسید با آنها به قصر مىروم و در میان چهل و یک دختر شبیه هم چهل دزد نمىتوانند مرا بشناسند.
پادشاه نقشهٔ دخترش را پسندید و آن کرد که دختر گفته بود. مأمورها تصویر بهدست گشتند و گشتند و توانستند سى و نه نفر از دختران اعیان و اشراف که همقد و همشکل دختر پادشاه بودند حاضر کنند. اما هر چه جستجو کردند نفر چهلم را نتوانستند پیدا کنند. دختر پادشاه به آنها گفت: اگر نفر چهلم از میان اعیان و اشراف هم نبود مهم نیست فقط شبیه من باشد کافى است. فراشان راه افتادند میان کوچه و بازار تا اینکه یکى از آنها چشمش افتاد به یک دکان پالاندوز و دخترى در آنجا دید که با تصویر شاهزاده خانم مو نمىزد. دختر آنقدر قشنگ بود که آدم دلش مىخواست نخورد و ننوشد، فقط بنشیند و جمال و خط و خال او را تماشا کند. وقتى فراش داستان را براى دختر پالاندوز تعریف کرد. دختر گفت: من حرفى ندارم. اما پدرم باید رضایت بدهد. وقتى پالاندوز به دکان آمد دختر ماجرا را برایش تعریف کرد. پالاندوز هم رضایت داد و دختر بههمراه فراش به قصر پادشاه رفت.
روزى که دخترها مىخواستند به قصر دختر پادشاه بروند، شاهزاده خانم به آنها گفت: در کنار قصر ما، چهل دزد زندگى مىکنن که بسیار بىرحم هستند. هیچکدام از شما حق ندارید بدون اجازهٔ من پایتان را از قصر بیرون بگذارید. دخترها وارد قصر شدند و روز و روزگار را به خوشى و شادمانى مىگذراندند. مدتى گذشت. دختر پالاندوز که خیلى کنجکاو بود، رفته بود تو فکر که: هر طور شده باید سر از کار این دزدها دربیاورم. مگر آنها چه جور آدمهائى هستند که شاهزاده خانم این همه از آنها مىترسد؟ یک روز صبح زود دختر پالاندوز از خواب بیدار شد، لباسش را پوشید کلید در قصر را برداشت و آهسته جورى که دخترهاى دیگر را بیدار نکند، به بالاى بام قصر رفت و از آنجا مشغول تماشاى قصر چهل دزد شد.
قصر آنقدر مجلل و زیبا بود که قصر دختر پادشاه در برابر آن جلوهاى نداشت. دختر پالاندوز وقتى مىخواست برگردد چشمش افتاد به پیرمردى که داشت از چاه قصر چهل دزد آب مىکشید. گفت: سلام عموجان! اجازده مىدهى بیایم به حیاطتان؟ پیرمرد نگاه کرد دید دخترى مثل پنجه آفتاب لب بام نشسته. گفت: البته، بفرمائید. بعد رفت و نردبان آورد. دختر از نردبان پائین آمد، وارد حیاط قصر شد و از پیرمرد پرسید: اینجا خانه کیست؟ پیرمرد گفت: اینجا قصر چهل دزد است. چهل تا دزد با رئیسشان چهل دزدباشى اینجا زندگى مىکنند. دختر پالاندوز پیرمرد را به حرف کشید و دانست که دزدها آفتاب نزده بیرون مىروند و قافلهها و کاروانها را غارت مىکنند و شبها با اموال دزدى به قصر برمىگردند. از هیچکس هم نمىترسند.
پیرمرد هم نوکر آنهاست و برایشان خوراک درست مىکند. دختر اتاقهاى قصر را دید. هر اتاقى مخصوص یک چیز بود. یک اتاق مخصوص طلا و نقره، یکى مخصوص جواهرات، یکى مخصوص پارچههاى گرانقیمت. پیرمرد از دختر پرسید: نگفتى تو کى هستی! دختر گفت: بعداً برایتان مىگویم. پیرمرد رفت که از چاه آب بکشد. چند سطلى آب بیرون کشید. دختر پالاندوز گفت: شما خسته شدی، اجازه بدهید من کمکتان کنم. بعد سطل را گرفت و به چاه انداخت. موقعى که مىخواست سطل را بالا بکد، طناب را ول کرد، سطل توى چاه افتاد و از طناب جدا شد. گفت: اااى وااااى! سطل توى چاه افتاد، اجازه بدهید بروم و آنرا بیاورم.
پیرمرد گفت: نه، کار تو نیست. طناب را به کمر من ببند. خودم مىروم و سطل را مىآورم. دختر پالاندوز طناب را دور کمر پیرمرد بست. پیرمرد وارد چاه شد وقتى به ته چاه رسید، دختر پالاندوز طناب را انداخت توى چاه. خودش هم رفت یک سینى برداشت و آنرا از طلا و نقره و جواهر و پارچه پر کرد و به قصر خودشان برگشت. دخترها هنوز از خواب بیدار نشده بودند. وقتى دختر پادشاه از خواب بلند شد. دختر پالاندوز سینى را پیش او برد و گفت: اینها هدیههائى است که عمویم برایم فرستاده. دختر پادشاه تعجب کرد و پیش خود گفت: دختر پالاندوزباشى و برایش طلا و جواهر بفرستند؟! غروب که شد دختر پالاندوز رفت روى بام قصر تا سر و گوشى آب بدهد. دید دزدها آمدهاند و دربهدر دنبال پیرمرد مىگردند. عاقبت او را توى چاه پیدا کردند و بالا کشیدنش. پیرمرد حقیقت را به آنها نگفت.
صبح روز بعد، وقتى دخترها هنوز خواب بودند، دختر پالاندوز کلید در قصر را برداشت و به پشتبام رفت. دید پیرمرد مشغول جارو زدن حیاط است. گفت: سلام عموجان! دیروز صدائى شنیدم، ترسیدم چهل دزد باشند این بود که شما را ته چاه ول کردم و رفتم. روم سیاه! پیرمرد گفت: من که طوریم نشده! دختر گفت: اجازه مىدهى بیایم پائین؟ پیرمرد گفت: البته دخترم. بعد هم نردبان گذاشت و دختر پائین آمد و بههمراه پیرمرد مشغول تماشاى اتاقهاى قصر شدند. به اتاق مخصوص چهارمیخ رسیدند. دختر گفت: این دیگر چیست؟ پیرمرد گفت: چهارمیخ است. چهل دزدباشى اربابها و ثروتمندان دستگیر شده را به اینجا مىآورد، و دست و پایشان را به چهارمیخ مىبندد تا جاى پولهایشان را بگویند.
براى اینکه طرز کار آنرا به دختر نشان بدهد خودش رفت روى چهار میخ. دختر هم دست و پاى او را با طناب بست و محکم کرد. بعد یک سینى از چیزهاى قیمتى برداشت و به قصر شاهزاده خانم برگشت. وقتى دخترها بیدار شدند. دختر پالاندوز سینى را به دختر پادشاه نشان داد و گفت که عمهاش هدیه فرستاده. عصر آن روز باز دختر پالاندوز رفت و سر و گوشى آب بدهد. از سوراخ قصر چهل دزد صدایشان را شنید که پیرمرد را روى چهارمیخ پیدا کرده بودند. پیرمرد باز هم ماجرا را به دزدها نگفت و دختر پالاندوز با خیال راحت به قصر برگشت.
صبح روز بعد، باز دختر خود را به بام رساند و با زبانبازى پیرمرد را راضى کرد که او را به قصر راه بدهد. پیرمرد نردبان گذاشت و دختر پا به حیاط قصر گذاشت. پیرمرد گفت: تا نگوئى کى هستی، تو را به گردش نمىبرم. دختر گفت: من و سى و نه دختر دیگر همراه با شاهزاده خانم در همسایگى شما زندگى مىکنیم. اما این را نباید به کسى بگوئی. بعد اتاقها را گشتند تا به اتاق سیاهچال رسیدند. دختر خواست داخل شود، پیرمرد گفت: خطرناک است بگذار اول من بروم بعد تو بیا. تا پیرمرد پایش را گذاشت تو سیاهچال. دختر در را به رویش بست. بعد هم مثل روزهاى دیگر سینى پر از غنایم را برداشت و به قصر برد.
ekhtiar.blog.ir
غروب، دختر پالاندوز رفت روى بام سر و گوشى آب بدهد. دید دزدها گشتهاند و پیرمرد را توى اتاق سیاهچال پیدا کردهاند. رئیس دزدها خیلى عصبانى بود، خلاصه آنقدر پیرمرد را توى فشار گذاشت تا پیرمرد مجبور شد، ماجراى آمدن دختر پالاندوز و همسایگى چهل دختر و شاهزاده خام را براى آنها بگوید. رئیس دزدها کمى فکر کرد و گفت: که اینطور! پس ما با همدیگر همسایه هستیم. فردا صبح مىروى و آنها را براى شام دعوت مىکنی. دختر پالاندوز تا این حرف را شنید رنگ از رویش پرید. فورى به قصر برگشت و رفت پیش شاهزاده خانم: من رفته بودم روى بام هواخورى که صداى چهل دزد را شنیدم. آنها مىخواهند فردا شب ما را به شام دعوت کنند.
شاهزاده خانم ناراحت شد و گفت: آنها از راه ما آگاه شدهاند، حالا چکار کنیم؟ دختر پالاندوز گفت: شما ناراحت نباشید، کارها را بگذارید بهعهدهٔ من. براى فردا شب هم امر کنید چهل و یک چمدان کوچک و چهل و یک کبوتر برایمان فراهم کنند. شب که شد چهل و یک دختر، روبند زده و چمدان بهدست وارد قصر چهل دزد شده و سلام کردند. شام مفصلى براى آنها تدارک دیده بودند. وقتى دخترها شام خوردند. دختر پالاندوز گفت: شاهزاده خانم و بقیه خانمها عادت دارند بعد از شام حمام کنند. دزدباشى دستور داد حمام را آماده کنند. حمام که آماده شد. دخترها وارد حمام شدند. دختر پادشاه شروع کرد به درآوردن لباسهایش. دختر پالاندوز گفت: شاهزاده خانم چهکار مىکنید. زود لباسهایتان را بپوشید. بعد به دخترها گفت که در چمدانها را باز کنند و کبوتران را بیرون بیاورند و به آرامى از در پشتى قصر خارج شدند و به قصر خودشان رفتند.
دزدها هرچه منتظر شدند دیدند دخترها بیرون نمىآیند. اما صداى شلاپ و شلوپ از توى حمام شنیده مىشود. در را باز کردند، دیدند دخترى در کار نیست، کبوترها دور خزینه پرواز مىکنند. رئیس دزدها گفت: پدرى از دختر پالاندوز دربیاورم که دیگر هوس رنگ کردن ما به سرش نیفتد. شاهزاده خانم در قصر دید که سینهریزش را جا گذاشته، ناراحت شد و به دختر پالاندوز گفت: پدرم هر ماه در رؤیت هلال به این سینهریز نگاه مىکند. باید هر طور شده آنرا براى من پس بیاوری. در غیر اینصورت به او مىگویم که تو ما را به قصر چهل دزد بردهای.
صبح روز بعد دختر پالاندوز مثل روزهاى دیگر خود را به حیاط قصر چهل دزد رساند و از پیرمرد خواست که سینهریز شاهزاده خانم را پس بدهد. پیرمرد گفت: سینهریز پیش دزدباشى است. دختر گفت: اگر سینهریز را برایم بیاورى من هم کلید قصر را به شما مىدهم. پیرمرد گفت: چطوری؟ دختر گفت: امشب شما لباس زنانه به تن کن و به در قصر بیا. من به شاهزاده مىگویم که عمه من هستی. سیهریز را هم با خودت بیاور من هم کلید در قصر را به شما مىدهم. پیرمرد قبول کرد. شب که شد دزدها آمدند و پیرمرد ماجرا را برایشان تعریف کرد. بعد هم لباس زنانه به تن کرد، سینهریز را گرفت و به در قصر شاهزاده خانم رفت. سینهریز را به دختر پالاندوز داد. دختر گفت: امشب من کلید را مىگذارم زیر متکاى شما. بعد با صداى بلند گفت: عمه جان بیا تا موهایت را شانه بزنم. دید دخال بزرگى روى سر پیرمرد است آن را برید. پیرمرد از حال رفت. دختر او را برد و در اتاق مخصوص مهمان خواباند. خال او را هم در دستمالى پیچید و زیر متکایش گذاشت.
نیمههاى شب پیرمرد بههوش آمد، دست کرد زیر متکایش و دستمال را بیرون کشید، گمان کرد کلید است. آنرا برداشت و به قصر چهل دزد برگشت. دزدباشى وقتى دستمال پیرمرد را باز کرد دید خال است خیلى عصبانى شد، کتک مفصلى به پیرمرد زد و گفت: باید هر طور شده وارد قصرشان بشویم. پیرمرد گفت: من نقشهاى دارم، دستور بدهید چهل تا صندوق درست کنند. دزدها را یکىیکى توى صندوقها مخفى کنید. بعد آنها را بار شتر کنیم و بهعنوان اینکه مالالتجاره آورهایم وارد قصر دخترها بشویم. شب که شد صندوقها را یکىیکى باز کرده و همگى به آنها حمله کنیم. رئیس دزدها نقشه پیرمرد را پسندید. و با این کلک وارد قصر شاهزاده خانم شدند. غافل از اینکه دختر پالاندوز همهٔ حرفهاى آنها را از روى پشتبام شنیده است.
ekhtiar.blog.ir
دختر پالاندوز به شاهزاده خانم ماجرا را گفت و خواست که دستور دهد چهل دیگ آب جوش آماده کنند. وقتى پیرمرد و رئیس دزدها به اتاق مخصوص مهمان رفتند. دخترها آبجوشها را ریختند توى صندوقها. نصفشب رئیس دزدها و پیرمرد رفتند سراغ صندوقها، تا بازشان کنند و دزدها را بیرون بیاروند.اما وقتى در صندوقها را باز کردند. دیدند همه خفه شدهاند. رئیس دزدها به پیرمرد گفت: مىدانم که این بلا را دختر پالاندوز به سرمان آورده. بعد صندوقها را بار شتر کردند و بىسر و صدا از قصر شاهزاده بیرون رفتند. رئیس دزدها که خیلى عصبانى بود به پیرمرد گفت: هر جور شده باید این دختر پالاندوز را براى من خواستگارى کنی.
پیرمرد صبح روز بعد به قصر رفت و دختر پالاندوز را از شاهزاه خانم خواستگارى کرد. شاهزاده مخالفت کرد. اما دختر پالاندوز گفت: شما موافقت کنید من مىدانم با او چه کنم. پیرمرد خوشحال و خندان به قصر چهل دزد برگشت و به رئیس خبر داد. بعد از رفتن پیرمرد، شاهزاده خانم به دختر پالاندوز گفت: چرا با خواستگارى او موافقت کردی؟ او آدم شرور و خطرناکى است. دختر پالاندوز گفت: من از او خوشم مىآید. او مرد شجاع و دلیرى است او هم به من علاقهمند خواهد شد. من او را اصلاح مىکنم فقط دستور بدهید یک مجسمه شبیه من بسازند. یک مشک شیره و یک صندوق هم براى من بیاورند. شاهزاده خانم دستور داد هر چه را که دختر پالاندوز لازم دارد برایش آماده کنند.
چند روز بعد عروسى مفصلى بهراه انداختند. شب عروسى دختر پالاندوز مجسمه را حسابى آرایش کرد و یک تور به صورتش و چادرى هم به سرش انداخت و مشک را در شکم مجسمه جا داد. بعد نخى از گردن مجسمه به داخل صندوق کشید و خودش هم توى صندوق پنهان شد. رئیس دزدها منتظر بود که در فرصت مناسب انتقام خود را از دختر پالاندوز بگیرد. وقتى بزن و بکوب عروسى تمام شد، وارد حجله شد و عروس خانم را دید که روى صندلى نشسته و سرش را پائین انداخته است. رئیس دزدها گفت: بالاخره بههم رسیدیم. تو مرا خانه خراب کردی. بعد شمشیرش را کشید و در شکم مجسمه فرو کرد، مشک سوراخ شد و شیره جارى شد.
رئیس دزدها گفت: با این بلاهائى که تو سر من آوردهاى باید خونت را بخورم. دستش را پر از شیره کرد و نوشید. دید خیلى شیرین است. فریاد زد: واى خدایا! دخترى که خونش این همه شیرین باشد، ببین خودش چقدر شیرین بوده؟ من چه حماقتى کردم که او را کشتم. دیگر این زندگى به چه درد مىخورد؟ رئیس دزدها از ناراحتى مىخواست شمشیرش را در قلب خود فرو کند دختر پالاندوز از صندوق بیرون آمد و گفت: خودت را نکش، من زنده هستم. رئیس دزدها به عقل و هوش دختر آفرین گفت.
فردارى آن روز رئیس دزدها گفت: پیرمرد که مریض است. حالا من با این چهل تا جنازه چهکار کنم؟ دختر پالاندوز گفت: تو فقط چهل تا کفن بیاور و این چهل دزد را کفنپوش کن بقیهاش با من. رئیس دزدها ترتیب کارها را داد و براى انجام کارى از خانه بیرون رفت. دختر پالاندوز یکى از جسدها را آورد و گذاشت دم در و شروع کرد به گریه کرد و نوحهسرائی. درویشى از کوچه مىگذشت و او را دید گفت: براى چه گریه مىکنی؟ دختر پالاندوز گفت: از دار دنیا فقط یک شوهر داشتم او هم از دستم رفت حالا کسى را ندارم او را ببرد و دفن کند. قرار شد درویش در مقابل دستمزد جسد را ببرد و دفن کند.
دختر به او گفت: اینرا هم بدان که شوهرم مرا خیلى دوست داشت، اگر او را دفن کنى باز به اینجا برمىگردد. درویش مرده را بهدوش گرفت و به طرف قبرستان رفت. آنجا یک قبر خالى پیدا کرد و مرده را توى آن انداخت و خاک ریخت رویش. بعد برگشت پیش زن تا دستمزدش را بگیرد. در این مدت هم دختر پالاندوز مرده دومى را آورد گذاشت جلو در. درویش به خانه رسید دید مرده آنجا است. باز آنرا بغل زد و برد توى قبر گودترى دفن کرد، سنگى هم رویش گذاشت و برگشت. دختر پالاندوز مردهٔ سوم را جلوى در گذاشته بود. درویش به خانهٔ پالاندوز که رسید، دید عجب! باز مرده برگشته! او را بغل زد و برد.
خلاصه سى و نه بار درویش به گمان اینکه مرده برمىگردد سى و نه جسد را دفن کرد. بار چهلم مرده را برد انداخت زیر سنگ آسیاب. پیرمردی، بیرون زیر ناودان آسیاب حمام مىکرد، یک مرتبه دید دستى از ناودان آویزان شد، ترسید بعد یک پا هم از آن بیرون آمد، خیلى ترسید. وقتى دید یک کله هم در ناودان پیدا شد، لخت و عور از آب بیرون پرید و بنا کرد به دویدن. درویش که بالاى آسیاب ایستاده بود، دید مردى لخت و عور مىدود، خیال کرد همان مرده است که دارد برمىگردد، دنبالش گذاشت. تا اینکه پیرمرد در جنگلى ناپدید شد. درویش به خانهٔ پالاندوز برگشت دستمزدش را گرفت و رفت دنبال کار خودش. شب که رئیس دزدها آمد دید جنازهاى در کار نیست به دختر پالاندوز بیشتر علاقمند شد و از آن به بعد سالهای سال خوش و خرم زندگى کردند.
اختیار
ekhtiar.blog.ir
ادامه مطلب
محمد حسن
برچسب ها : داستان بلند جذاب , داستان تخیلی باحال , داستان تخیلی جذاب , داستان خرافاتی , داستان دختر پالاندوز , داستان دلنشین , داستان طولانی , داستان هیجانی , داستانهای پریان ,