داستان:دختر پالاندوز۱ مطلب با کلمهی کلیدی «داستانهای پریان» ثبت شده است
پیشنهاد میشود مطالعه کنید
پادشاهى بود، دخترى زیبا داشت. پادشاه به دخترش خیلى علاقهمند بود، براى همین همیشه سعى مىکرد او را راضى و خشنود نگه دارد. روزى دختر از پدرش خواست تا در کنار قصر چهل دزد یک قصر برایش بسازد. پادشاه گفت: چهل دزد آدمهاى خطرناکى هستند ممکن است به تو آسیبى برسانند. دختر گفت: من نقشهاى دارم که آنها نتوانند مرا بشناسند. به دستور پادشاه قصرى کنار قصر چهل دزد ساختند. وقتى کار ساختن قصر تمام شد، دختر پادشاه به پدرش گفت:
جهت خواندن باقی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
پادشاهى بود، دخترى زیبا داشت. پادشاه به دخترش خیلى علاقهمند بود، براى همین همیشه سعى مىکرد او را راضى و خشنود نگه دارد. روزى دختر از پدرش خواست تا در کنار قصر چهل دزد یک قصر برایش بسازد. پادشاه گفت: چهل دزد آدمهاى خطرناکى هستند ممکن است به تو آسیبى برسانند. دختر گفت: من نقشهاى دارم که آنها نتوانند مرا بشناسند. به دستور پادشاه قصرى کنار قصر چهل دزد ساختند. وقتى کار ساختن قصر تمام شد، دختر پادشاه به پدرش گفت:
جهت خواندن باقی داستان به ادامه ی مطلب مراجعه کنید
ادامه مطلب
محمد حسن